دخترک گل سرخش را توي يک گلدون از جنس خاک کاشته بود هر روز بهش اب ميداد يک روز از گلش پرسيد :الان داشتي به چي فکر ميکردي؟گل گفت به اين که توي چه خاکي هستم؟دخترک با سادگي گفت خوب توي خاک باغچه
گل گفت ميدونم توي خاک باغچه ولي ميخواهم بدونم اين خاک از کجا اومده دخترک جوابي براي سوال گلش نداشت ولي گل ميدونست که اين خاک همان باقي مانده اجزاي پدر و مادرانش است که سالها پيش زندگي ميکردند خاک شدند و الان اون خاک گل سرخ را نگه داشته
————————————–
….بیا کنارم بشین تا برات بگم.یک روزگاری بود کنار همین ساحل غروبا می اومد مینشست روی نیمکت و همینطور خیره می شد به بالا و پایین رفتن موجهای دریا و هی اه می کشید.دیگه دلم طاقت نیاورد.یک روز روزنامه رو جمع کردم و کنارش نشستم.گفتم فضولی نباشه .اهی که شما می کشی انگار سنگینی یک کهکشان رو دوشش سنگینی می کنه!نگاه خشکی به من کرد و باز خیره شد به دریا.با صدای بسیار خفه گفت تو قبول داری؟گفتم چی رو؟مدتی سکوت کرد و بعد ارام گفت اینکه مرگ اخر خط باشه؟گفتم خوب بعضی چیزا جواب درستی براش نیست.گفت اما خوب باید باهاش روبرو بشی.گفتم خوب حالا چی شده که به این فکر افتادی؟بدون اینکه جواب این سوالم رو بده گفت من از اول هم خیره بودم.به همه چیز خیره بودم.حتی خودم رو توی اینه نمی شناختم و قیافه ام برای خودم هم غریبه بود.دوباره نگاهش به من خیره شد.چه چشمان درشت و خیره ایی داشت!گفت من تسلیم طبیعت نمیشم من برای خودم اراده دارم.این رو که گفت بلند شد و رفت.زیر نیمکت یک کاغذ افتاده بود.به نظر جواب ازمایش می امد.اره ور داشتم خوندمش.مال همون رفیق خیره چشم بود.نوشته بود سرطان خون مرگ تا 3 ماه دیگر…..
—————————————-
همیشه میپرسیدی چه شده حالت خوش نیست..رنگت پریده…اما ان روز هیچ نپرسیدی..پیراهن خیس از اشک را هم ندیدی…گلدان خالی….شمع خاموش.ته سیگار..لیوان شکسته…ان روز هیچ نگفتی؟حتی نگفتی چرا پیراهنم را برعکس پوشیدم!موهای وز کرده…صورت پف کرده.هیچ کدام تو را وادار به سوال نکرد…تو همیشه میپرسیدی چرا گیره سرم کمی کج شده …چرا نگاهم را به جای چهره تو به تصویر تلویزیون مشغول کرده ام؟؟تو همیشه میپرسیدی ومن همیشه میگفتم :تو بیش از حد نگران منی عزیزم….انگاه صدایت را ارام میکردی ومیگفتی من همیشه نگران تو هستم .میترسم تو را از دست بدهم!!تو همیشه میپرسیدی اما ان روز!!! ان روز لب هایت بسته بود ..چشمهایت را ندیدم …صبر کن انها هم بسته بود….دستهایم را در دستهایت گذاشتم……قطره اشنیققا روی لبانت…سرم را روی سینه ات….گفتم:دیگر نگران من نباش
حالا سهم من از تو این است……………هر روز شاخه گلی سرخ برسنگی سرد
———————————————-
…استاد بر سر میز نشست.اولین نفر ازش سوال سختی پرسید با مهارت پاسخ داد.دومین سوال همین طور و تا آخر همین جور پیش رفت.سوالهای سخت و پیچیده را همه را پاسخ داد.ناگهان کودکی نزدیکش شد و به چشمهاش خیره شد و گفت :»شما کی هستی؟»استاد هر چه فکر کرد پاسخی برای این سوال نیافت….
—————————————–
…در داخل گودال مردی نشسته گریه می کرد و در بالای گودال مردی ایستاده می خندید.گذشت .مرد خندان باز گذارش بر سر گودال افتاد.به داخل گودال رفت.نشست.ناگهان نگاهش به جسدی افتاد.جسد کودکی بود که از گرسنگی مرده بود.ناگهان گریست.در همین حال مردی غریب بر سر گودال ظاهر شد که می خندید.مرد داخل گودال نگاهش به مرد بیرون گودال افتاد.یادش امد که دیروز همو بود که بیرون گودال می خندید و مردی داخل گودال گریه می کرد.و حال خود او داخل گودال گریه می کند و مرد ی دیگر از خارج گودال می خندند.از این مشابهت خنده ایی تلخ ر لبانش امدوناگهان خنده اش بیشتر شد.مرد خارج گودال که می خندید ناگهان متعجب گشت و قدم زنان رفت اما هر چه فکر کرد نفهمید که چرا مرد داخل گودال که گریه می کرد ناگهان خندید!….
————————————————
اتوبوس شلوغ و دم کرده بود با این وجود گرمای دست آن مرد را از فاصله یک متری احساس می کردم. نگاهم از او گریزان بود ولی باز هم لمس می کردم سوزش نگاهش را که از روی صورتم و لبانم می گذشت و حرکت انگشتانم را به روی شکمم دنبال می کرد. انگشتانی که می خواست به تو آرامش دهد و انکار کند گرمایی را که تو زودتر از من احساس کرده بودی . انگشتانم می خواست به تو آرامش دهد و تو هنوز نا آرام به دیواره رحمم لگد می زدی.
می خواستم ولی نمی توانستم . نمی توانستم فرار کنم از نگاههای او که گستاخی جذابش می کرد و از نفسهایش که با نفسهایم هماهنگ می شد. من در میان جمعیت با انگشتانی که می ترسیدم از سرما کبود شوند باز هم گریزان از هرم نفسهای او می لرزیدم و تو همواره لگد میزدی و از من پناه می خواستی در برابر لبخند کثیف او بی آنکه بدانی من بی پناه ترینم.
برایم گریزی نبود از نگاهی که در من نفوذ می کرد و وجودم را جذب . به تو می رسید و روحت را می مکید من عرق می ریختم و عاجزانه تسلیم بودم. نفسهایش کثیف و گرم درونت را پر می کردند و تو را دیگر تر در من احیا .
لبخند ساده ای زد .کودکم را در آن شلوغی از درونم بلعید و در ایستگاه بعدی پیاده شد.
سردم است. دستان شوهر من سرد است. و تو چه گرم و راحت در رحم من خوابیده ای و اعتماد بنفس مرا مانند پدرت می مکی.
اوليرو خوندم غم انگيز بود
آلي بود